زندگی من( قسمت ششم)

پرویز دوامی

 سفر به سرزمین ها

                                                                                                                              با سپاس از سمیرا و محمدرضا بپاس همکاری های ارزنده آنان.

من در دوران تحصیل و بعد از آن با توجه به موقعیت شغلی ام سفرهای متعددی به سرزمین های شرق و غرب داشتم. ژاپن، شرق آسیا، ایالات متحده ی آمریکا، کانادا، بریتانیای کبیر، فرانسه، آلمان، یوگسلاوی و … انسان در سفر نکات آموزنده بسیاری را فرا می گیرد. جهان ما سراسر تضاد و سرشار از تنوع هاست. فرهنگ های متفاوت که ریشه در تاریخ ملت ها دارد.

بررسی سیر تمدن بشری نشان می دهد اخلاق فردی در برخی از جوامع رشد چندانی نداشته بلکه در گذر زمان تنزل نیز یافته است. اما در عصر اطلاعات و توسعه ی پیوندهای جوامع انسانی، اخلاق اجتماعی رشد خوبی داشته است. این پدیده نویدی برای آیندگان و نسل های آتی خواهد بود. من علاقه مند هستم بخشی از تجربه های سفرهای خود را با شما خوانندگان گرامی به اشتراک بگذارم.

در سال ۱۳۵۶ در فرصت مطالعاتی در MIT با آقای پورفسور مارین چک استاد دانشگاه لوزان سوییس که ایشان هم در فرصت مطالعاتی بودند به مدت یک سال هم اتاق بودم. ایشان شخصیتی بسیار جالب و دوست داشتنی بودند. مهمترین ویژگی ایشان این بود که دوستدار شدید محیط زیست بود. در سن 6۰ سالگی عاشق ورزش بودند. اکثر روزها از استخر دانشگاه استفاده می کردند و بعد از ظهرها هم همه روزه به سونا می رفتند. بعضی روزها مرا نیز با خود می بردند. غذای ایشان بیشتر سبزیجات بود و می گفتند من در خانه ای که در جنوب سوییس دارم پاییز برگ های خشک درختان را در گودالی جمع کرده و روی آن خاک می ریزم و بهار از آن ها به صورت کود طبیعی برای رشد سبزیجات باغم استفاده می کنم. ایشان شدیدا مخالف استفاده از کودهای شیمیایی بودند. او دارای اندامی ورزیده و بسیار سالم بود. روزی با ایشان به منزلشان رفتم همسر او شیرینی جات خانه گی بسیار خوبی تهیه کرده بودند و دوست من بدون نگرانی از قند آن ها را می خوردند استفاده می کردند. یادم هست در یک روز تعطیل او و همسرش در منزل ما در “والدهم” که حدود ۵۰ کیلومتر با MIT فاصله داشت مهمان بودند. عصر چون ماشین نداشتند من آن ها را به بوستون به منزلشان رساندم. هوا بسیار سرد بود و گاهی اوقات به ۳۰ درجه زیر صفر می رسید. بین شهر های بوستون و کمبرج که دانشگاه های معروف هاروارد و MIT در آن قرار دارد، پلی روی رودخانه ی چارلز قرار داشت که کمبریج را از بوستون جدا می کرد. در آن سرما پل به قدری یخ زده بود که عبور ماشین از آن مقدور نبود. پروفسور مارین چک اصرار داشت از روی پل عبور کرده و به MIT برود و طبق عادت هر روز از سونای آنجا استفاده کند. به هر حال او از ماشین پیاده شد و با عبور از روی پل یخ زده خود را به MIT رساند و به سونای آنجا رفت. پروفسور اکثر تعطیلات هفته را به آلمان غربی، انگلستان و کشورهای دیگر اروپایی می رفت. وقتی من از او سوال می کردم برای چه منظوری به این کشورهای می روید او می گفت در این کشورها برای ریخته گری قطعات بزرگ از من دعوت می شود تا به کمک یک نرم افزار دو بعدی شبیه سازی که در دانشگاه لوزان تهیه کرده ایم به این کارخانجات راهنمایی لازم را ارائه می کنم. اصولا تولید قطعات سنگین ۱۰۰ تن، ۲۰۰ تن و بالاتر بدون نظرات جمعی کارشناسی ممکن نیست. او به من توصیه می کرد در آینده آنالیز فرایندهای تولید تمام قطعات صنعتی بدون مدلسازی کامپیوتری و شبیه سازی امکان پذیر نیست. به همین دلیل من از سال ۱980 که به ایران برگشتم با گروهی از دانشجویان در دانشگاه صنعتی شریف و تعدادی از دوستان تحقیق در مورد تهیه  یک نرم افزار شبیه سازی راکه بعدا در مورد آن توضیحات کاملی خواهم داد به نام sharif university of technology  و مخفف SUT یا کامل تر آن SUT CAST آغاز کردیم. در حال حاضر این نرم افزار در ایران و خارج از ایران مورد استفاده قرار دارد. در ذوب آهن اصفهان به کمک این نرم افزار قطعات بالای ۲۵۰ تن تولید گردیده است.

یکی از شرکت های اروپایی به نام Farsund بیش از ۲۰ سال است که از چند نسخه ی SUT CAST استفاده می کند، این شرکت یکی از معروف ترین قطعه سازان اروپا در نروژ است. گروهی از شرکت آلمانی AST سازنده ی معروف رینگ های چرخ خودرو از شرکت Farsund  بازدید می کنند و اظهار علاقه می کنند که SUT CAST   را خریداری کنند. نامه ای به مرکز پژوهش متالورژی رازی می نویسند و درخواست می کنند آموزش استفاده از این نرم افزار را در شرکتشان در آلمان ببینند. این شرکت دعوتنامه ای برای من و آقای دکتر ورهرام و آقای دکتر بابایی و آقای مهندس مظاهری ارسال می کنند. ما این نامه را به سفارت آلمان بردیم و خانمی ایرانی که مسئول مصاحبه با ما بود وقتی نامه را دیدند با تعجب پرسیدند آیا شما می خواهید نرم افزار طراحی به شرکت آلمانی AST بفروشید و می خواهید برای آموزش مهندسان این شرکت به آلمان بروید. من گفتم چه اشکالی دارد شما دعوتنامه آن ها را می بینید. ایشان علیرغم دیدن دعوتنامه قبول نکردند ما به آلمان برویم و به ما ویزا ندادند. فکر می کنم اگر مصاحبه کننده ما یک آلمانی بود به احتمال زیاد به ما ویزای ورود به آلمان را می دادند. به هر حال ما ناچارا به سفارت فرانسه رفته و ویزای شنگن که ما می توانستیم با آن به آلمان هم برویم دریافت کردیم. متاسفانه تصور ایرانی ها از قابلیت های هموطنان خودشان کمتر از خارجی هاست. به هر حال قرار شد ما حدود دو هفته مسئول طراحی آن ها را آموزش دهیم. متقابلا، نکات آموزنده ای از این کارخانه یادگرفتیم که مهمترین آنها تعهد و مسئولیت پذیری بسیار بالای کارکنان آنجا بود. بدون آنکه اضافه کاری در آنجا مطرح باشد افرادیکه با ما کار می کردند تا نیمه های شب در شرکت می ماندند. شرکت AST با آنکه شرکت بزرگی بود ولی ناهار خوری نداشت. سرساعت خاص غذاها را روی میزهایی که در راهروها بود قرار می دادند و کارکنان غذای خود را در همان راهروها ایستاده می خوردند. نکته ی آموزنده دیگر کارایی و بهره دهی بسیار بالای کارکنان بود. اتاق طراحی به ابعاد تقریبی ۵ متر در ۵ متر بود و راهرویی نیز از داخل آن می گذشت. میزها به طرف دیوار بود و افراد هیچ توجهی به کسانی که از راهرو عبور می کردند نداشتند. در طول روز  هیچ گفتگویی بین ۵ نفر ساکنین آن اتاق انجام نمی شد و صبح ها همگی به هم سلام می کردند و عصر خداحافظ و هرگز در ساعت کاری با یکدیگر صحبت نمی کردند. این وضعیت برای ما خیلی عجیب و آموزنده بود.

گرفتن گواهی نامه ی رانندگی

هنگامیکه به آمریکا رفتم با اینکه گواهی نامه ی بین المللی داشتم نیاز به دریافت گواهی نامه ی رانندگی ایالات ماساچوست را داشتم. ابتدا بایستی امتحان آیین نامه ی رانندگی می دادم و پس از قبولی، با اتومبیل خودم که رانندگی آن را فردی که گواهی نامه ی رانندگی آمریکا را داشت، امتحان رانندگی در شهر را می دادم. آقای مهندس فدایی دانشجوی دکترای MIT و بورسیه دانشگاه شریف رانندگی اتومبیل مرا بر عهده گرفت. ابتدا ما را در سالن امتحان آیین نامه ی رانندگی بردند و برگه ی سوالات را به ما دادند. در این برگه ۱۰ سوال نوشته شده بود. چنانچه ما به ۷ سوال پاسخ صحیح می دادیم امتیاز قبولی را دریافت می داشتیم و می توانستیم امتحان رانندگی در شهر را انجام دهیم. من از ۱۰ سوال به ۹ سوال پاسخ صحیح دادم یعنی قبول شدم ولی از روی کنجکاوی از سرهنگی که جلسه ی امتحان را سرپرستی می نمود سوال کردم که کدام مورد را من به اشتباه پاسخ داده ام. گفتند سوال سوم. حال این سوال چه بود؟

در ایالت ماساچوست مقررات رانندگی چنین بود که اگر اتوبوس مدرسه برای سوار کردن یا پیاده کردن شاگردی می ایستاد و چراغ چشمک زن اتوبوس را روشن می کرد هیچ وسیله ای از دو طرف خیابان حق حرکت نداشتند به همین جهت رانندگان سعی می کردند پشت اتوبوس مدرسه بچه ها قرار نگیرند. سوال این بود که اگر اتوبوس مدرسه برای پیاده کردن محصلی توقف کند و شما با اتومبیل خود پشت این اتوبوس قرار گرفته باشید و راننده اتوبوس فراموش کند چراغ های چشمک زم را روشن کند شما چکار می کنید. من پاسخ داده بودم توقف می کنم. ناظر امتحان اظهار داشت که اگر چراغ چشمک زن اتوبوس روشن نباشد شما نباید توقف کنید. من در جواب گفتم پس حفظ جان بچه ها چه می شود؟‌ سرهنگ ناظر امتحان گفت اگر اتفاق ناگواری بیافتد شما به هیچ وجه هیچ مسئولیتی ندارید و مقصر راننده اتوبوس است. گفتم پس جواب وجدانم را چطور بدهم جناب سرهنگ از پاسخ من و اصرار به درست بودن آن برآشفته شدند و گفتند اگر همچنان در درست بودن پاسخ خود اصرار کنید من شما را در امتحان آیین نامه رد می کنم. من معذرت خواستم و گفتم مرا مردود نکنید به هرحال من پاسخ صحیح نداده ام. جناب سرهنگ گفت حالا نوبت امتحان رانندگی شهری قبول شدگان است. بعد از اینکه نوبت امتحان شهری من شد، گواهینامه ی ایرانی خود را که در سن ۱۸ سالگی گرفته بودم نشان دادم . جناب سرهنگ که به دنبال راهی برای راضی کردن من بود گفت واقعا با این تجربه طولانی شما در رانندگی باعث شرمندگی است که من از شما امتحان رانندگی شهری بگیرم. مرا به اتاقشان بردند و گواهی نامه ی من را صادر کردند و به من تبریک گفتند. هنوز نمی دانم آیا علت نگرفتن امتحان رانندگی شهری پاسخ من به سوال سوم بود خدا می داند.

تخلف رانندگی

در زمان دانشجویی در شهر لیدز انگلستان رسم بود روز عید دانشجویان ایرانی دورهم جمع می شدند و عید را جشن می گرفتند. برای این مراسم رسم بود خانم ها غذاهای ایرانی درست می کردند و صرف ناهار در یکی از پارک های شهر انجام می شد. خانم من هم مقداری غذای ایرانی پخته بود و با ماشین عازم محل برگزاری جشن عید بودیم. هنوز یکی دو خیابان را طی نکرده بودیم که همسرم گفت که یک ظرف را جا گذاشته لذا با عجله به طرف خانه مان حرکت کردیم وقتی به درب منزل رسیدیم متوجه آژیر پلیس راهنمایی رانندگی که در پشت اتومبیل ما توقف کرده بود شدیم. یکی از پلیس ها از ماشین پیاده شد و در حالیکه من در پشت فرمان بودم با ادب گفت که چرا از چراغ قرمز رد شده اید. من پاسخ دادم که من رد نشده ام. مطابق قوانین انگلستان پلیس نمی تواند شما را به خاطر تخلف های رانندگی جریمه کند و باید شما را به دادگاه ببرد. به پلیس گفتم من بایستی الان خودم را به مراسم جشن نوروز برسانم. او گفت ایرادی ندارد و سوال کرد شما صبح چه ساعتی از منزل خارج می شوید. گفتم هشت صبح گفت باشد من ساعت هشت صبح به جلوی منزل شما آمده و شما را با خودم به دادگاه می برم. گفتم ایرادی ندارد موافق هستم. پس از برداشتن غذای جامانده در خانه خود را به مراسم عید رسانیدیم.

فردای آن روز ساعت هشت صبح پلیس به درب منزل ما آمد و منتظر آمدن من شد. وقتی مرا دید سوال کرد آیا امروز وقت دارید با من به دادگاه برویم. من پاسخ دادم که امروز کلاس دارم اگر امکان دارد روز دیگری این کار را انجام دهید. پس از چندبار مراجعه پلیس به منزل ما بالاخره من خجالت زده شدم  قبول کردم که به دادگاه برویم. به اتفاق به دادگاه رفتیم. جلوی درب دادگاه مدتی انتظار کشیدیم تا نوبت ما شود. در این فاصله پلیس از من پرسید شما اعتراف می کنید که از چراغ قوه عبور کرده اید گفتم نمی دانم فکر نمی کنم عبور کرده باشم. دیدم پلیس با نگرانی اصرار داشت که من عبور کرده ام. به هر حال نوبت ما شد و وارد دادگاه شدیم. رییس دادگاه از من پرسید آیا اعتراف می کنید که از چراغ قرمز عبور کرده اید. گفتم مطمئن نیستم. گفت آیا فکر می کنید پلیس دروغ می گوید. گفتم نه فکر نمی کنم پلیس دروغ می گوید. گفتم فکر می کنم اشتباهی رخ داده باشد. تنها ابهامی که من دارم آن است که من هرگز تفکر عبور از چراغ قرمز را ندارم. رییس دادگاه از پلیس پرسید آیا شما شاهدی دارید که او از چراغ قرمز عبور کرده است. پاسخ داد خیر کسی نبود. گفت ایشان در ماشین تنها بودند. پلیس گفت همسرش در ماشین بود قاضی گفت آیا از همسرش سوال کردید که آیا ایشان از چراغ قرمز عبور کرده است یا نه. پلیس گفت شاهد همسرش بود رییس دادگاه گفت همسرش باشد ایشان شاهد خیلی بودند. سپس پلیس را مورد سوال قرار دادند که چرا یک دانشجوی دکترایی که بایستی مورد احترام ما باشد به دادگاه آورده اید. وظیفه ما آن است که از تمدن خود چیزهای خوب به مهمانانمان بیاموزیم و از من خداحافظی کردند و گفتند پلیس وظیفه خود را به درستی انجام نداده است.

گم شدن کیف پول

در زمان داشنجویی در انگلستان بعضی روزها با همسرم و دختر یک ساله ام به سالن ورزش دانشگاه می رفتیم و پینگ پنگ بازی می کردیم من اکثرا بازی را می بردم. دخترم تحمل تنهایی را نداشت و همسرم مجبور می شد در حالیکه او را در آغوش گرفته بود با من بازی کند. از عجایب آن بود که در این حالت که بچه را در بغل داشت همیشه مرا می برد. نمی دانم واقعا عشق مادری چه نیروی باورنکردنی است.

یکی از این روزها کیف پول من که در جیب کتم بود سرقت رفت. در کیف من ۴۰ پوند پول و مدارکی از جمله کارت دانشجویی من بود. یکی دو ماه گذشت شبی در منزل ما من، همسرم، فرزندم، برادرخانمم و خواهر زاده ام سرگرم خوردن شام بودیم در زدند و در را باز کردم سه نفر لباس شخصی بودند و یکی از آن ها کارت خود را به من نشان داد و گفت از اسکاتلند یارد هستند. من آنان را دعوت به داخل منزل کردم. یکی از آن ها پرسید که شما کارت دانشجویی خود را گم نکرده اید؟ گفتم چرا و داستان سالن ورزش را برای آن ها بازگو کردم. یکی از افراد گفت کارت دانشجویی شما در یکی از منازل سارقین پیدا شده و این توهم به وجود امده که شما عضو این باند هستید ولی اکنون که شما و خانوادتان را دیدیم و اظهار شما به گم شدن کیف جیبی شما اطمینان حاصل کردیم که کیف خود را گم کرده اید و سپس اضافه کرد چرا به پلیس اطلاع نداده اید. گفتم فکر نمی کردم پلیس بتواند مرا کمک کند. گفتند غیر از کارت دانشجویی در کیفتان چیزهای دیگری نداشتید گفتم چرا ۴۰ پوند داشتم گفتند به هر حال اگر به پلیس اطلاع می دادید پولتان را می گرفتید. بعد از آن آنها از ما خداحافظی کردند و رفتند. چند روز بعد بسته ای از طرف پلیس حاوی ۴۰ پوند و کارت دانشجویی من به آدرس منزل ما پست گردید.

عبور از ورود ممنوع

در کنار دانشگاه لیدز خیابانی قرار داشت دو طرفه به گونه ای که بعد از عبور نیمی از خیابان مسیر تنگ می شد. خیابان به صورت یک طرف در می آمد. من در حالیکه غرق تفکر بودم از این خیابان وارد مسیر یک طرفه شدم. یک پلیس بازنشسته ابتدای مسیر نشسته بود و تا مرا دید جلوی مرا گرفت و گفت چرا وارد خیابان عبور ممنوع شده اید. گفتم معذرت می خواهم و و در افکار خود بودم و متوجه تابلوی ورود ممنوع نشدم. گفت ایرادی ندارد ولی دیگر تکرار نشود. برخلاف قولی که داده بودم هنگامیکه غرق افکار خود بودم به کرات وارد مسیر ممنوعه می شدم. پلیس چون مطمئن شده بود که من آگاهانه این خطا را تکرار نمی کنم با خنده بدون آنکه جمله ای بگوید با دستش به من اشاره می کرد که برگردم. همیشه چهره ی مهربان این پلیس در خاطرم مانده است و شرمنده او بودم.

اولین تجربه ی دانشجویی من در انگلستان

چون پروژه ی دکترای من در زمینه ی انجماد فولادها بود به کارگاه ریخته گری مراجعه کردم دیدم جلوی هر دستگاهی از جمله کوره ۷۰ کیلوگرمی القایی ذوب فولاد نوشته شده است قبل از استفاده دستگاه را برای روزی که می خواهید رزرو کنید. من چون تجربه فولادسازی با این نوع کوره ها  داشتم سیستم را رزرو کردم و در روز و ساعت موعود به کارگاه ریخته گری رفتم و کوره را شارژ کردم. تکنسین مسئول کارگاه ریخته گری آقای جیم کوردن از اتاق شیشه ای خود که بالای کارگاه بود پایین آمدند و به گونه ای اعتراض آمیز به من گفتند چرا کوره را بدون اجازه من روشن کرده اید. گفتم شما در اینجا نوشته اید اگر می خواهید از کوره استفاده کنید آن را قبلا رزرو کنید و من چون تجربه کار با این نوع کوره ها را دارم اقدام به روشن کردن کوره کردم. ایشان گفتند رزرو کردن به معنی اجازه استفاده بدون موافقت من نیست. من چون قرار بود چندین سال در این کارگاه کار کنم و قدری ناراحت شدم.     

به عنوان اعتراض پیش آقای پروفسور ناتینگ رییس دانشکده رفتم و جریان مخالفت جیم کوردن را به ایشان گفتم. پروفسور چهره ی عبوسی به خود گرفتند و گفتند برویم پیش جیم کوردن. با هم راه افتادیم و رفتیم به کارگاه ریخته گری. من فکر می کردم جیم از دیدن پروفسور ناتینگ جا می خورد. وقتی ما به جیم رسیدیم ایشان جلوی سکویی که در آنجا بود یک پای خود را قرار دادند یعنی یک حالتی که اعتراض او را نشان می داد. پروفسور چهره ای خندان و تا حدودی دوستانه به خود گرفتند و گفتند جیم، پرویز همکار ماست و از یک دانشگاه به اینجا آمده و دارای تجربه زیادی است لطفا شما با ایشان بیشتر همکاری کنید. جیم با چهره ی خشمگینی گفت پرویز حق ندارد کوره را بدون اجازه من روشن بکند. اگر یک بار دیگر این کار را تکرار کند دیگر من او را به کارگاه راه نمی دهم. پروفسور ناتینگ به من گفت که بهتر است به اتاق من برویم و قدری صحبت کنیم. به اتاق پروفسور رفتیم و ایشان به من گفت اگر می خواهی راحت تر کار کنی و کارکنان دانشکده بیشتر هوای تو را داشته باشند فراموش کن که همکار ما هستی. فکر کن که نظیر دیگر دانشجویان هستید. من نظر ایشان را تایید کردم و به کارگاه ریخته گری برگشتم. دیدم جیم کوردن در حال بالا رفتن از پله های فلزی اتاق خود است با لحن بسیار دوستانه ای از ایشان عذر خواستم. او در پاسخ با لحن آمرانه ای گفت اگر یک بار دیگر پروفسور ناتینگ به اینجا بیاوری دیگر شما را به کارگاه راه نمی دهم. عذرخواهی کردم و قول دادم که دیگر این اتفاق تکرار نخواهد شد. من تصمیم گرفتم برای پیشرفت کارهایم روابطم را با تکنسین ها نظیر جیم کوردن تقویت کنم. این تمهیدات چنان موفقیت آمیز بود که بعد از مدتی جیم کوردن به من گفت با توجه به تجربیاتی که تو داری من اداره کارگاه را به تو واگذار می کنم و از آن زمان به بعد دانشجویان در رابطه با کارگاه و ریخته گری هرکاری داشتند به من مراجعه می کردند. حتی در دوره گذراندن دروسی که داشتم که شامل تعدادی از آزمایشگاه ها نظیر اشعه ی X ، مکانیکی و ریخته گری بود. به جای آنکه من با دانشجویان دیگر آزمایشات را انجام دهم مسئولیت آزمایشگاه ها به من واگذار شد که هر ماهه حقوقی نیز به من پرداخت می شد. دوستی من با جیم کوردن آنقدر زیاد شد که بسیاری از اوقات ایشان مرا به مزرعه ای که در مجاورت خانه اش بود می برد و از آنجا من سبزیجاتی نظیر کاهو، گوجه فرنگی، خیار و…. را برای خودم می چیدم.

همسر جیم که متاسفانه درگیر بیماری سرطان شده بود در کنار شومینه دراز می کشید و من برای سرگرمی او از ایران و تاریخ آن برای او صحبت می کردم و تا حدودی او را سرگرم می کردم. از دانشجویانی که بعد از من برای دکتری به دانشگاه لیدز آمدند شنیدم که جیم کوردن گفته هیچ دانشجوی خارجی جای پرویز را نمی گیرد.

جوش آوردن ماشین من

در آمریکا روزی در حال رانندگی ماشینم جوش آورد. جلوی تعمیرگاهی نگه داشتم و از استادکار تعمیرگاه درخواست کردم ظرف آبی به من بدهد تا روی رادیاتور بریزم. این فرد به من گفت ما ظرف نداریم ولی شیر آب در اختیار شماست هر قدر می خواهید آب بردارید. متوجه شدم در ایالت ماساچوست به علت فراوانی آب مجانی است. من به این استادکار گفتم می دانی اگر چنین اتفاقی برای من در ایران می افتاد تعداد زیادی اتومبیل ها می ایستادند و سعی می کردند هرطور شده برای من آب تهیه کرده و برای جلوگیری از سوختن سرسیلندر خودروی من آب فراوان به دست من می رساندند. گفتم ولی شما حاضر نیستید حتی یک ظرف آب به صورت موقت در اختیار من قرار دهید. از این مقایسه بسیار ناراحت شد ظرفی را برداشت و پرآب کرد و رادیاتور خودرو مرا خنک کرد و از من پرسید آیا از ما راضی هستید گفتم بله و بسیار تشکر کردم. 

مسئولیت پذیری

منزلی که ما در آن زندگی می کردیم از مجموعه ساختمان های دولتی بود و هر خانواده ای که امکان خرید و اجاره املاک خصوصی را نداشت با مراجعه به ادارات خاص می توانست این خانه ها را اجاره کند. من وقتی به انگلستان برای تحصیل رفتم ابتدا خانه کوچکی با یک اتاق و یک آشپزخانه در کنار هایدپارک شهر لیدز که روبه روی دانشکده ی من بود اجاره کردم. زن و شوهری با فرزندشان از اقوام ما که قرار بود دانشجوی دانشگاه لیدز شوند به منزل ما آمدند و قرار شد تا پیدا کردن خانه ای دولتی مدت کوتاهی مهمان ما باشند. من و همسرم و دختر کوچکم به آشپزخانه کوچ کردیم و اتاق خود را در اختیار این زوج قرار دادیم. این اتقاق در اواسط سال افتاد. در دانشگاه اداره ای برای اجاره خانه وجود داشت که در سال دوم اقامت دانشجویان به آن ها یک آپارتمان یا خانه دولتی اجاره می دادند که دانشجویان می توانستند تا انتهای دوران دانشجویی در آنجا ساکن شوند. من بعد از ورود به دانشگاه در این اداره ثبت نام کرده بودم. اجاره محل براساس اظهار خود دانشجو از درآمد ماهیانه او ۲۵ درصد درآمد او بود. هیچ مستاجری از ساختمان های دولتی مجبور نبود بیش از حداکثر ۲۵ درصد در آمد اجاره پرداخت نماید. خانمی بسیار جدی و مقتدر مدیر اداره اجاره خانه بود. مهمانان ما به این خانم مراجعه کرده و اظهار می دارند که با داشتن فرزند در آشپزخانه منزل من مهمان هستند. خانم مدیر اداره مربوطه ناراحت شده و سریعا خانه مناسبی در اختیار آنان قرار می دهد. من از شنیدن این اتفاق به خانم مدیر مراجعه کردم و گفتم از شما تشکر می کنم که به مهمانان ما مکان مناسبی داده اید ولی سوالی که من دارم آن است که علیرغم اینکه من ۳ ماه پیش برای دریافت مسکن ثبت نام کرده ام هنوز مکانی به من تعلق نگرفته است. خانم مدیر گفت علت اقدام من آن بود که این خانواده در آشپزخانه سکنی داشتند. من حرفی نزدم و آنجا را ترک کردم. یکی دوهفته بعد برای من از طرف خانم مدیر نامه ای آمد که یک آپارتمان سه اتاقه در مجتمع مسکونی دولتی با اجاره یک چهارم درآمد اظهاری من در نظر گرفته شده است. من سریعا به این مکان نقل مکان کردم و تا انتهای دوران دانشجویی در آنجا سکنی گزیدم. بعدها علت تعجیل مدیر اجاره خانه را از دانشجویان انگلیسی سوال کردم. گفتند این خانم تحت تاثیر احساسات انسانی خود خلاف مقررات به دوستان شما خانه داده و می ترسیده است که شما از ایشان شکایت کنید و در این صورت او به علت تخلف از مقررات دانشگاه اخراج می شدند به همین دلیل خارج از نوبت مجبور شده است به شما نیز مسکن مناسبی بدهد.

رانندگی در شب

در یکی از شب ها یک نفر از اقوام من بدون داشتن گواهی نامه با جوان فامیل دیگر اتومبیل مرا سوار شده و یادشان می رود که چراغ های خودرو را روشن کنند و به تمرین رانندگی می پردازند. پلیس راهنمایی رانندگی آنان را گرفته و به منزل ما آوردند. پلیس گفت این جوان چند تخلف کرده است. رانندگی بدون گواهی نامه، رانندگی در تاریکی بدون روشن کردن چراغ ها. پلیس از من سوال کرد آیا شما به ایشان اجازه رانندگی اتومبیل خود را داده اید حقیقت را گفتم خیر. پلیس گفت: پس ماشین سرقت شده است جرم سرقت را نیز بایستی به تخلفات اضافه کنیم. من گفتم نه در این مورد تخلفی انجام نشده است. زیرا در کشور ما رسم است که اقوام می توانند بدون اجازه خودروی شما را استفاده کنند. افسر پلیس هیجان زده گفت چه رسم جالبی است اقوام چقدر در ایران به هم محبت دارند. پس من این موضوع سرقت را نادیده می گیرم. به هر حال قرار شد به دادگاه بروند و دادگاه برای بچه ها وکیل تسخیری گرفت و منشی وکیل تسخیری روز دادگاه با هزینه وکیل بچه ها را به رستورانی برد و به آنها ناهار می دهد. در دادگاه قاضی از بچه ها می پرسد چرا از اتومبیل بدون داشتن گواهی نامه استفاده کرده اید. بچه ها می گویند برای آنکه قرار بود ما به فروشگاهی برویم و خرید منزل را انجام دهیم. قاضی می پرسد چرا از اتوبوس استفاده نکردید. آنها می گویند دانشجو هستیم پول اتوبوس را نداشتیم. قاضی می گوید چون جرم اول شماست شما را می بخشیم و دستور می دهیم دو کارت استفاده مجانی اتوبوس برای شما صادرکنند که نیازمند استفاده غیرمجاز از اتومبیل اقوام نگردید.

کلینیک لندن

در خیابان هارلی لندن کلینیکی خصوصی وجود دارد که معمولا افراد ثروتمند به آنجا می روند. خانمی از تهران برای من نامه نوشت که فرزندم دچار نوعی بیماری است که نیاز به معاینه و مداوای یک پزشک بسیار متخصص  دارد. من با کلینیک لندن مکاتبه کردم و آنها پروفسوری که استاد دانشگاه لندن بود را معرفی کردند که در زمینه این بیماری بالاترین تخصص را دارا بود. من از کلینیک لندن وقت گرفتم و قرار شد روز قبل مادر و فرزند که پسر کوچکی بود به لندن بیایند و هتلی را هم برای آنها رزرو کردم و در روز موعد از لیدز به لندن آمدم و آنها نیز فردای آمدن به لندن در هتل منتظر من بودند. آنها را به کلینیک لندن در ساعت ۱۰ صبح بردم و مادر ۵۰ پوند بابت ویزیت فرزند پرداخت کردند و پیش دکتر رفتیم. ایشان ابتدا از من به خاطر کاری که انجام داده بودم بسیار تشکر کردند و فرزند را دقیقا معاینه کردند و داروهای لازم را با نسخه ای نوشتند و دستورالعمل های لازم را دادند. مادر که از این همه توجه و دقت پروفسور به وجد آمده بود سوال کرد آیا آقای دکتر می توانید مرا نیز معاینه کنید. پروفسور جواب داد بله. من گفتم اجازه می دهید من ویزیت دوم را به صندوق کلینیک بدهم. ایشان پاسخ دادند هنگامیکه کلینیک را ترک می کنید پرداخت کنید. دکتر مشغول معاینه ی مادر شدند و هنگامیکه مادر روی تخت دراز کشیده بودند متوجه شدم جوراب های مادر دارای پارگی مختصری است و پزشک نیز متوجه این موضوع شدند. بعد از اتمام معاینه مادر و دادن نسخه و دستورالعمل های مراقبتی ایشان به من گفتند در ازای زحمتی که شما کشیده اید من مرتبا مقالات تحقیقاتی خودم را برای شما می فرستم که به فارسی ترجمه کرده و برای این بیمار بفرستید. البته ایشان چندین سال این کار را می کردند. وقتی می خواستیم دکتر را ترک کنیم ایشان به من گفتند پول ویزیت مادر را پرداخت نکنید. سالهاست که می گذرد ولی هنوز علت پرداخت نکردن ویزیت دکتر را نمی دانم.

آرزوی یک دانشجوی هندی

در سال هایی که من در لیدز درس می خواندم خانه ما با وجود همسر مهربان و فداکارم منزل بسیاری از ایرانیانی بود که تازه به انگلستان آمده بودند. یکی از دانشجویان دانشگاه شریف که در دانشگاه لیدز دکتری می خواند دچار ناراحتی اعصاب شدید بود و من او را کمک می کردم. شبی دیروقت زنگ درب منزل ما به صدا در آمد در آن وقت شب نگران شدم در را باز کردم و دیدم دوست دانشجوی من است. گفتم چطور هستی‌؟‌ این وقت شب با من چکار داری؟ شلوار خود را بالا زد و پاهای پر از موی خود را به من نشان داد و گفت ببین من وقتی موهای پاهایم را می کنم هیچ احساس دردی نمی کنم. گفتم خب امشب را صبر کن من فردا تو را به بیمارستان اعصاب و روان لیدز که وابسته به دانشگاه بود می برم. قبول کرد و منزل ما را ترک گفت. فردای آن روز به بیمارستان اعصاب و روان لیدز رفتیم، پس از معاینات مفصل ایشان را به عنوان بیمار روانی بستری کردند. من هر هفته به او سر می زدم و او سرنوشت پر مخاطره ای داشت. روزهایی که پیش او می رفتیم در اتاق او با جوانکی لاغر اندام هندی روبه رو شدم که به علت ناراحتی روانی در این بیمارستان بستری بود. با مراجعات مکرر به دوستم با این جوان آشنا شدم و او سرگذشت خود را برای من تعریف کرد. او گفت مادر من به علت بیماری سرطان در گذشت و در آن زمان من محصل بودم و درگذشت مادر من ضربه روحی شدیدی به من وارد کرده. تصمیم گرفتم برای آمرزش روح مادرم تمام سعی خود را به کار ببرم و داروی سرطان را کشف کنم. بعد از اتمام دوره ی متوسطه و کسب مدارک لیسانس شیمی و فوق لیسانس به دنبال استادی می گشتم که در زمینه سرطان کار کند و شهرت زیادی در این زمینه داشته باشد. پروفسور هزل دان رییس دانشکده ی شیمی دانشگاه لیدز بهترین انتخاب برای من بود. به ایشان مراجعه کردم و درخواست کردم که مرا به عنوان دانشجوی دکتری بپذیرند تا در زمینه سرطان کار کنم. اکنون سال آخر تحصیل من است هنوز موفق به یافتن دارویی برای بیماران سرطان نشده ام. چون به مادرم در این زمنیه قول داده بودم در این سال های آخر شب ها هم نمی خوابم و بیست و چهار ساعت شبانه روز مطالعه می کنم به همین دلیل بی خوابی در بیمارستان بستری شده ام. از شنیدن داستان زندگی این دانشجوی دکتری هندی و انگیزه عجیب او برای دستیابی به دارویی که به مادر درگذشته خود قول داده بود متحیر شدم.

دیدار با یک مدیرعامل آلمانی

در حدود سال های ۵۸ من برای ایجاد یک واحد صنعتی به چند نفر از دوستان برادرم که کار تجارت آن ها در بازار ناموفق شده بود قول دادم یک واحد صنعتی برایشان طراحی کنم. من تولید میل لنگ پیکان را مدنظر قرار دادم. لذا از شرکت های تولید کننده میل لنگ در آلمان، انگلستان و یوگسلاوی بازدید کردیم. اولین کاری که من انجام دادم استخدام یک فارغ التحصیل رشته ی متالورژی شریف برای آنان بود که قبل از راه اندازی کارخانه سهامدار آنجا شدند. کارخانه هم بعدا اولین تولید کننده ی میل لنگ در ایران شد و هنوز هم بسیار موفق است. من نه سهامدار شرکت بودم نه در استخدام آنها بلکه به عنوان کارشناس در سفرهای آنان و بازدید کارخانجات در خدمت آن ها بودم. علاقه مند هستم از دو بازدید یکی در انگلستان و دیگری در آلمان دو خاطره را نقل کنم چون شرکت خط تولید میل لنگ شرکت تالبوت انگلستان را که اخیرا ورشکسته شده بود، خریده بود و از این شرکت بازدید کردیم و قرار بود فرایند تولید میل لنگ تالبوت یا پیکان را آنها به ما بدهند. ما را به قسمت طراحی و مدلسازی بردند که آنها دارای خط و ریخته گری دقیق و امکانات کافی مدلسازی و قالب سازی را دارا بودند. البته برای این بازدید سر ما منت گذاشتند و گفتند ما این قسمت از شرکت را به بازدیدکنندگان نشان نمی دهیم. مدیر این قسمت مهندس سالخورده و بسیار با تجربه ای بود ما را به قسمت های مختلف بردند در بخش طراحی فرایند تولید میل لنگ بخش های مختلف را نشان دادند. من چون استاد دانشگاه و دارای تجربیات زیادی در طراحی بودم  چند نقیضه در طراحی آنها را مشاهده کردم و به آهستگی به مهندسی که قبلا در دانشگاه شریف دانشجوی من بود اشاره کردم و ایشان اصرار داشت این موارد را به مدیر این قسمت بگویم و من از گفتن امتناع می کردم تا اینکه به نقض بزرگتری برخوردم چون آنها قرار بود مدل های ما را بسازند ناچارا یادآوری کردم. مدیر طراحی بلافاصله چند نفر از طراحان خود را صدا زد و گفت ایشان چه می گویند. من به فرایند ریخته گری دقیق اشاره کردم زیرا حدود ۱۰ سالی تجربه آنرا داشتم. مدیر مجموعه از من سوال کردند اطلاعات دقیق ریخته گری را از کجا می توان دریافت کرد. گفتم ‌metals handbook  که همه ی دانشجویان رشته ی متالورژی می شناسند ولی مهندسین آنها اطلاعاتی در مورد این مجموعه نداشتند. مدیر طراحی روبه من کرد و گفت شما طراحی مدل ها را انجام دهید و ما قالب های آنرا برای شما می سازیم. وقتی از این مجموعه بیرون آمدیم به مدیر عامل شرکت سازنده میل لنگ پیکان گفتم اگر قرار است طراحی مدل ها در ایران انجام شود ما با داشتن قالب سازهای خوب در ایران چرا قالب ها را خودمان نسازیم. عاقبت چنین شد و طراحی توسط مرکز پژوهش متالورژی رازی انجام شد و قالب ها توسط شادروان دکتر دانشی ساخته شد. و به این ترتیب اولین میل لنگ تولیدی ایران تولد یافت.

خاطره دیگری که دارم مربوط به بازدید از یک شرکت طراحی در آلمان غربی بود. اتاق مدیر عامل دارای پنجره های بزرگی بود و دارای چشم انداز جنگل بسیار زیبایی بود. در این اتاق مدیر عامل و منشی او ساکن بودند کف اتاق با کف پوش لاستیکی پوشش شده بود و منشی نیز کفشی را به پا کرده بود که دارای پوشش لاستیکی بود. مدیر عامل از ما دعوت به نشستن کرد و منشی نیز سرو چای یا قهوه را مطرح کرد. ما در حالیکه به آرامی گرم صحبت بودیم منشی برای اینکه گفتگوی ما را برهم نزند در حالیکه سینی چای یا قهوه در دستش بود با نوک پا سینی را حمل می کرد و به گونه ای که هیچ صدایی از آمدن او به گوش نمی رسید. گفتگو در چنین محیط آرامی برای ما بسیار لذت بخش و تجربه ای به یادماندنی بود. 

داستان پروفسور هاترلی

زمانیکه من در دانشگاه لیدز دانشجو بودم هر سوالی که در مورد متالورژی مکانیکی داشتم به پروفسور هاترلی مراجعه می کردم او با دقت ابتدا صحبت های مرا یادداشت می کرد و بعد از اتمام حرف من مناسب ترین پاسخ و توجیه را ارائه می داد. پروفسور هاترلی استرالیایی و استاد دانشگاه سیدنی بود که برای فرصت مطالعاتی یکساله به لیدز آمده بود. روزی ایشان دانشجویان دکتری و اساتید دانشکده را به یک سخنرانی در مورد استرالیا و امکانات آن برای پژوهشگران دعوت کرد. در نزدیکی سیدنی یک پارک ملی وجود دارد که جزء بزرگترین و زیباترین پارک های ملی جهان است. آقای پروفسور هاترلی فیلم جالبی را از این پارک ملی به ما نشان دادند . دریاچه های متعدد آبشارهای طبیعی و جنگل های متنوع. او گفت به استثنای اساتید دانشگاه هیچ کسی اجازه اقامت در این پارک ملی را ندارد. اساتید دانشگاه استثنا بودند و در منازل زیبا در این پارک ساکن بودند و زندگی می کردند. هیچ اتومبیلی اجازه نداشت از فاصله ی ۶ کیلومتری به محل زندگی استادان نزدیک شود. به استثنای دعوت شدگان از طرف استادان. برای اینکه به ارزش این مکان پی ببرید پروفسور هاترلی گفت روزی یکی از ثروتمندان آمریکایی از این پارک ملی دیدن می کنند و شیفته ی زیبایی های این پارک می شود و لذا به دولت استرالیا پیشنهاد می کند در مقابل دریافت مبلغ زیادی اجازه دهند او قصری در کنار اقیانوس در این پارک بسازد که از طریق کشتی شخصی خود بتواند از منزل خود در آمریکا به این قصر رفت و آمد کند. دولت استرالیا این پیشنهاد را به علت آنکه خلاف قوانین این کشور بود نمی پذیرد. فرد آمریکایی بازدیدکننده از این پارک ملی آنقدر رقم پیشنهادی خود را بالا می برد تا دولت استرالیا تصمیم می گیرد موضوع را در مجلس این کشور مطرح کرده تا در مقابل این پول درشت این اجازه را صادر کرده. در مقابل این رقم بزرگ دریافتی را صرف توسعه ی زیربناهای این پارک ملی نماید و این کار انجام می شود. پروفسور هاترلی گفت در حالیکه مجتمع مسکونی احداث شده در این پارک ملی به طور رایگان در اختیار اساتید دانشگاه سیدنی قرار دارد. نتیجه ی جالب آنکه بسیاری از اساتید انگلیسی حاضر در این سخنرانی اظهار تمایل می کردند که استادی دانشگاه سیدنی را پذیرفته تا در این بهشت روح افزا سکنی گزینند.

فرودگاه ناریتا توکیو

برای شرکت در کنفرانسی سفری به ژاپن داشتم. کشوری بسیار ثروتمند و زیبا و با مردمانی بسیار مهمان نواز. کنفرانس در هتلی برگزار می گردید که در یک پارک بزرگ قرار داشت. نکته ی عجیب آنکه نزدیکی این هتل و در پارکی زیبا یک کارخانه ی سیمان قرار داشت. وجود این کارخانه سیمان در این پارک با ذهنیتی که از کارخانه های سیمان در ایران داشتم مرا بسیار شگفت زده کرد. وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم که از لوله های خروجی کوره کلنیگر آن ها نه تنها هیچگونه ذرات یا غباری خارج نمی شود بلکه فقط بخار آبی بود که به هوا می رفت و فضای اطراف را مرطوب می نمود. این بخار آب به تنهایی زیانی برای تنفس بازدیدکنندگان از این پارک نداشت بلکه عاملی برای شادابی گیاهان این پارک بود. اصولا ژاپنی ها به جای آنکه کارخانجات آلوده ساز خود را دور از شهرها احداث کنند اقدام به ایمن سازی این صنایع از نظر زیست محیطی می نمایند.

من از بسیاری از کارخانجات سیمان در ایران بازدید کردم و درگیر حل مشکلات آنان بوده ام. یک روز صبح زود از کارخانه ای در قزوین که شب را در آنجا برای حل مشکل کارخانه ای گذرانده بودم به طرف تهران حرکت کردم. در اتوبان تهران کرج رانندگی می کردم و مشاهده کردم ذرات غبار کارخانه ای که بیش از ۱۰۰ کیلومتر با اتومبیل من فاصله داشت در جاده دیده می شود. چون بارها برای مشاوره های فنی به این کارخانه رفته بودم و موضوع را با مدیر عامل این کارخانه مطرح کردم و علت را پرسیدم. ایشان در پاسخ به من گفت برای گرفتن غبار از دودکش ها احتیاج به غبارگیرهایی الکترواستاتیک است که غبارگیرهای ما نیز دارای چنین سیستمی است ولی متاسفانه کار نمی کند و بخش فنی ما نیز در حل این مشکلات حساسیتی نشان نمی دهد.

بعد از پایان سفر ژاپن به فرودگاه ناریتا رفتم در حالیکه یک چمدان داشتم در صف مسافران هواپیما ایستادم. جلوی من جوانی ایستاده بود که از کارگران ایرانی در ژاپن بود. او به من گفت من سه چمدان دارم ممکن است یک چمدان مرا شما بردارید و به مکان بارکشی بدهید. گفتم من از این کار معذورم. گفت ایرادی ندارد. فردی که مسئول بارها بود دختر جوان ژاپنی شاید حدود ۲۰ ساله و چهره ی بسیار ساده ای داشت. مسافر جوان جلوی من سه چمدان خود را به نوبت روی صفحه ی ترازو قرار داد ضمن آنکه پای خود را زیر صفحه ی آن قرار داده بود به گونه ای که مجموع وزن سه چمدان زیر میزان مجاز یعنی ۲۰ کیلوگرم شد. و خانمی توزین کننده به سادگی این وزن را قبول کرد و چمدان ها را رد کرد.

من وقتی به تهران آمدم این موضوع را برای یکی از دوستانم تعریف کردم او شروع به خندیدن کرد و گفت این شگرد برخی ایرانیان از جمله خود اوست. برایم تعریف کرد هنگامیکه از آلمان به تهران برمی گشتم از فرودگاه فرانکفورت دو چمدان داشتم که وزن هریک ۲۰ کیلوگرم هم بیشتر بود. وقتی جلوی قپان رفتم پای خود را زیرصفحه ی قپان گذاشتم و چمدان هایم را روی صفحه ی قپان قرار دادم به گونه ای که وزن چمدان ها در حد مجاز باشد. آقایی که چمدان را وزن می کرد گفت ۲۲ کیلوگرم با پا حالا پاهای خود را بردارید تا بدانم بدون پا چقدر می شود گویا او این حقه ی مسافران را می دانست. گفت شما را به پلیس آلمان معرفی می کنم تا زندانی شوید. بعد از اظهار التماس و دادن جریمه اضافه بار گفت من این بار شما را می بخشم به شرطی که دیگر تکرار نشود.

پروفسور بوریس چالمرز

در دانشگاه صنعتی شریف در سال ۵۵ من از پروفسور بوریس چالمرز استاد فیزیک دانشگاه هاروارد به اتفاق همسرشان دعوت کردم از ایران بازدید به عمل آورند. در آن سال ها استادان  دانشگاه شریف به سهولت می توانستند با هزینه ی دانشگاه در هر کنفرانسی در خارج از کشور شرکت کرده یا هر استادی را که می توانست با دانشگاه آریامهر سابق یا صنعتی شریف فعلی ارتباط برقرار کند دعوت به عمل آوردند. یکی از مزایای این دعوت ها سهولت رفتن فارغ التحصیلان دانشگاه شریف  به دانشگاه های، استاد مهمان و انجام پژوهش های مشترک با این اساتید بود. آقای پروفسور چالمرز به گونه ای پدر متالورژی در جهان بود و ارتباط با او برای دانشکده ی متالورژی مزایای زیادی داشت.

یکی از مزایای دعوت از او کمک به پروژه ساخت تک کریستال برای استفاده از انرژی خورشیدی بود که در مرکز تحقیقات و مواد و انرژی شریف در حال انجام بود. ایشان جزو اولین کسانی بودند که در آمریکا اقدام به ساخت تک کریستال برای استفاده از انرژی خورشیدی نموده بودند.

پروفسور چالمرز که درسنین هفتادسالگی بود مردی بسیار مهربان، فوق العاده متواضع و عاشق دانشجویان بود. او اصالتا انگلیسی و فارغ التحصیل دانشگاه لندن که بعدا به کانادا و ایالات متحده ی آمریکا مهاجرت کرده بود و در آن سال استاد فیزیک دانشگاه هارواد بود من که در آن زمان رییس دانشکده ی متالورژی دانشگاه صنعتی شریف بودم ترتیبی دادم که پروفسور چالمرز دو هفته مهمان ما باشند ضمنا دو روز در دانشگاه صنعتی اصفهان و دو روز مهمان دانشگاه شیراز باشند. ایشان ضمن سخنرانی در مورد آینده انرژی در جهان، ارتباط نزدیک با اساتید و دانشجویان از این شهرهای بسیار زیبا و باستانی نیز بازدید به عمل آورند.

ما در دانشگاه صنعتی شریف کمتر ماهی بود که یک یا چند نفر استاد مهمان خارجی نداشته باشیم. من وقتی برای فرصت مطالعاتی به آمریکا رفتم متوجه شدم آقای پروفسور چالمرز در یک خانه ی بزرگی که دارای یک آبشار طبیعی بود در پارک ملی کپ کاد زندگی می کند.

از ایشان خاطرات زیادی چه در زمانی که دو هفته در ایران بودند یا مدتی که من در آمریکا بودم سه مورد را در اینجا شرح می دهم. روزی با ایشان به مرکز تحقیقات مواد و انرژی شریف رفتیم تا ایشان در مورد ساخت ریبون های تک کریستال انرژی خورشیدی سخنرانی کنند. آقای پروفسور وایت استاد امپریال کالج لندن مدت یکسال بود در این مرکز در زمینه ی انرژی خورشیدی کار می کردند. آقای پروفسور چالمرز را معرفی کردند و گفتند ایشان اولین شخصی هستند که برای استفاده از انرژی خورشیدی تک کریستال تولید کرده اند. پروفسور چالمرز از این معرفی آنقدر خجالت کشیدند که خواهش کردند حضار اجازه دهند که کت خود را در آورند. اولین کلام ایشان ضمن تشکر از پروفسور وایت آن بود که می گفت هرگز نگویند اولین بار من تک کریستال را تولید کرده ام.

خاطره ی دیگری که از ایشان دارم یک روز در سالن کنفرانس جابرابن حیان برای دانشجوبان دانشکده ی ما سخنرانی می کردند و در انتهای سخنرانی یکی از دانشجویان سوال کردند اثر جابه جایی مذاب در جبهه ی انجماد چه تاثیری در جدایش ساختاری دارد. پروفسور قدری فکر کرد و گفت نمی دانم. وقتی سخنرانی تمام شد و به اتاق من رفتیم از پروفسور سوال کردم چطور پاسخ سوال این دانشجو را ندادید در حالیکه پاسخ معلوم است. گفت چون تردید داشتم زیرا اگر من در پاسخ اشتباه می کردم با توجه به موقعیتی که دارم نابخشودنی بود.

پروفسور چالمرز می گفت با این استعدادهایی که در ایران دارید و مزیت های نسبی بسیار زیاد کشورتان می توانید در آینده نه تنها عقب ماندگی خود را جبران کنید و از مزیت دیرآمدگان استفاده کنید می توانید از کشور های پیشرفته جهان هم سبقت بگیرید. ایشان بعد از رفتن به آمریکا نامه ای مفصل و چند صفحه ای برای من نوشت که این جهش بزرگ کشورمان چگونه می تواند تحقق یابد.

در آن سال ها در کشورهای آسیایی از جمله هند و ژاپن مجمعی داشتند که هر سال در یک کشور برگزار می شد. و عنوان آن را راه آیندگان گذارده بودند. در یکی از سال ها این گردهم آیی و کنفرانس با مدیریت وزارت صنایع سنگین در این برگزار گردید. یک روز مانده به پایان کنفرانس مدیران گردهم آیی از من آقای دکتر جلال حجازی خواهش کردند بیانیه پایانی کنفرانس را تهیه کنیم ما نیز متن نامه  پروفسور چالمرز را تهیه کردیم و به عنوان بیانیه کنفرانس ارائه کردیم. این بیانیه بسیار مورد توجه همه کشوره به ویژه هند و ژاپن قرار گرفت.

 

   آ